همه چیز از دهان افتاده
چرا دهان دنیا را چفت نمیکنی؟
مرگ…!
کارخانهی آدم سازیات را متوقف کن
سرمایهی خوبی نبودیم
هر چه خاک خرجمان کردی
زمین دارد باز پس میگیرد
مرگ مرگ…!
مرگ را چه کسی آویزهی گوش زندگی کرده،
که گوشش به هیچ عاشقانهای بدهکار نیست؟!
و اگر مرگ دست توست
پس این درختان بیجان چیستند؟
که ما را به نوبت
سوارشان میکنند برای تاب بازی…
عِلم…
اولاً:
زمین چهارگوشه است با دیوارهای بلند
مثل همان دادگاهی که در آن
نامهی مست بودنش را امضاء کرد،
این را به آقای گالیله بگو…
ثانیاً:
اینجا جاذبه است، سقوط در تار عنکبوت
و برعکسش دافعه،
در هر صورت به تارهایِ
سُستِ عنکبوت بزرگ،
مگسان کوچک فقط طعمهاند
این را هم به آقای نیوتن بگو…
مرگ مرگ مرگ…
لطفاً در این جای شعر
کمی بیشتر حواست را به من بده
چهرهی نورانیات را کمی سمت
خاورمیانه بچرخان،
خیره شو به نفتستان…
مادران عرب را ببین
سالهاست عُصّابه* از سر ننداختهاند!
خاک عزیزانشان را در آغوش
میگیرند، آنچنان حَزین
که بدل به سنگ قبری میشوند
پس از تدفین
ببین که این نخلستان است
یا سرزمین سربریدگان..
مرگ…!!!
صبر کن..
سرت را برنگردان
ما همسایگانِ نیشکر
ایستادگانِ در صفِ شکر،
ما وارثان آب
تشنهلبانِ به دنبال سراب،
ما قصر سازانِ غریبهها
نشسته در کنج خرابهها
ما صادر کنندگان نعمتها
در جستو جوی نان از زبالهها
ما که سرخ نیست زبانمان،
چرا…؟!
آب، هوا، خاک، آتش
عناصر چهارگانه مرگمان شدند
هرگاه که از آنها سخن گفتیم…
زندگی زندگی زندگی…
تو که مانند اینان تخت نشین نیستی!
دیگر نه پیامبر میخواهیم نه معجزه
لطف کن، خودت پایین بیا
وگرنه،
بغضهای در حنجره،
این کبوتران پشت پنجره،
خونهای منجمد شده،
و این شعله های زیر برف
در روزی سرد و تاریک
بر کاخها و آدمیانِ پوچ
بدل میشوند به برفکوچ…
سعید هلیچی
پ.ن: *عُصّابه: پارچه سیاهرنگی از جنس ابریشم یا کتان است، که زنان عرب برای نشان دادن تألم روحی به دور سر خود میپیچند، و تا سالهای طولانی یا برای همیشه آن را بر سر خود نگه میدارند.