نبودنت فوارهی آتشینِ قلب است
و منِ تشنهلب (که لبهایت مرا سیراب نکرد)
بر لب حوض کاشی مینشینم
روبروی ساختمانِ خانهی هنر
قطرات آب را دنبال میکنم،
همچون سیمهایِ طلاییِ بیپایان
با قدرت بالا میآیند،
سریع خم میشوند
و دوباره سقوط:
ابری از نم بارانِ پراکنده
همچون گیسوان بلندت
بر عابران پیاده
و پیراهن من
و حسادت دختران…
یا دایرهوار فرود میآیند،
دایرههایی همچون سالهای زندگیام
متلاشی میشوند
گسترده میشوند
و گم میشوند در شلوغیها…
هیچ چیز بر بام نیست
جز حباب خاطراتی که با روشنایِ گذرگاههایِ
رنگپریده رنگی میشوند
ای بانوی من… ای چشمدرشت
میدانی که چقدر از واژهها تباه شدند
و میدانم که چقدر از سالها تباه خواهند شد
هیچکس نمیتواند این تباهیِ پیوسته را که اشتباه روزهامان مینامند، متوقف کند
هیچ کس نمیتواند جلوی این دو عقرب تاخته
بر بندرگاهِ زندگیام را متوقف کند
که آنها همه چیز را در راه خود خُرد میکنند:
خیابانها، کتابها، آرزوهایم
باران، نامهها…
دوستان، مرخصیهای کوتاه من
و پروژههای معوق و رستورانها…
جز تو…
ای تو…
ای که نبودنت
فوارهی پشیمانی و آتشِ قلب و تمنا است.
هرجا بروی
خاطرات به دنبال تو هستند
به تو میگویم:
با روزهای پیش رو چه میکنی
وقتی دلتنگوار و غریبوار و گریهکنان
خیابانهایِ بغداد را در جستوجوی من قدم میزنی و مرا نمییابی…؟
به تو میگویم:
با روزهای پیش رو چه کنم
وقتی تو را نیابم…؟
عدنان الصائغ
ترجمه: سعید هلیچی