به فرمانروا گفتم: آیا تو ما را به دنیا آوردهای؟
گفت: نه … من نبودهام
گفتم: آیا خدایِ بزرگ تو را به خداوندی بر ما قرار داده است؟
گفت: منزه است خداوند..
گفتم: آیا ما از تو خواستهایم که بر ما حکمرانی کنی؟
گفت: هرگز
گفتم: آیا دهها وطن داشتیم که یکی اضافه بر احتیاجات ما بود
و ما این وطن را به تو بخشیدهایم؟
گفت: چنین نیست و گمان نمیکنم ممکن باشد
گفتم: آیا چیزی به ما قرض دادهای که اگر آن را
به تو پس ندهیم زمین را بر ما ویران میکنی؟
گفت: هرگز…
گفتم: زمانی که نه خدایی، نه پدر، نه حاکمِ منتخب،
نه مالک و نه طلبکار، پس چرا هنوز بر ما سواری ای فلان فلان شده…
… و رویا اینجا تمام شد
مرا صدای کوبیدنِ در بیدار کرد
در را باز کن حرام زاده
در را برایمان باز کن…
رویایِ خائنی در خانهی توست…
احمد مطر
ترجمه: سعید هلیچی